( تنهایی )
ابتدای ِ شب است
یک شبِ تابستانی سرد!
باران بارید
و هوا سرد شد
و من به تماشای آن ایستادم
با وسوسه ای برای خیس شدن زیر ِ آن
اما نرفتم.
اگر جویایِ حالم هستی
به تو می گویم
که دلتنگم
و پاهایم
سرانگشتان پاهایم
دارند یخ می زنند.
هوا سرد است
و پنکه ی سقفی هنوز می چرخد.
دیوار ها هنوز پا بر جایند
و شیشه هایِ مشبک بر پنجره ها.
به من بستنی تعارف شد
و فقط یک قاشق خوردم!!
نمی دانم چرا احساس میکنم
حالم دارد بهم میخورد
شاید به علت کندیِ گذر زمان
یا شاید هم بسته بودنِ افق ها
و طولانی بودن فاصله ها ...شاید ؟!
دلم میخواهد
گریه کنم
بغضی غریب تمام ِ وجودم را مچاله کرده است
شاید از دلتنگی ست
یا گشنگی
یا تنهایی ؟!
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۸۷/۰۶/۲۲ ساعت ۴:۱۲ ق.ظ توسط خوش بین
|