( تنهایی )

ابتدای ِ شب است

یک شبِ تابستانی سرد!

باران بارید

و هوا سرد شد

و من به تماشای آن ایستادم

با وسوسه ای برای خیس شدن زیر ِ آن

اما نرفتم.

اگر جویایِ حالم هستی

به تو می گویم

که دلتنگم

و پاهایم

سرانگشتان پاهایم

دارند یخ می زنند.

هوا سرد است

و پنکه ی سقفی هنوز می چرخد.

دیوار ها هنوز پا بر جایند

و شیشه هایِ مشبک بر پنجره ها.

به من بستنی تعارف شد

و فقط یک قاشق خوردم!!

نمی دانم چرا احساس میکنم

حالم دارد بهم میخورد

شاید به علت کندیِ گذر زمان

یا شاید هم بسته بودنِ افق ها

و طولانی بودن فاصله ها ...شاید ؟!

دلم میخواهد

گریه کنم

بغضی غریب تمام ِ وجودم را مچاله کرده است

شاید از دلتنگی ست

یا گشنگی

یا تنهایی ؟!